وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
غالبا تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن
از نحیر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد به یک بار تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر این ست پریشانی ذرات وجود
کاش! هر ذره شود خاک به صحرای دگر
پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر